هر هفته از راههای دور و نزدیک، خود را به این کارگاه در حاشیه شهر مشهد میرسانند. بهترین تفریحشان این است که ساعتی از روز را اینجا پشت دستگاه فرتبافی بنشینند، چیزی ببافند و با همسالانشان ارتباط برقرار کنند. این ساعتها درخشانترین لحظههای زندگی بچههای مرکز خیریه «امید فردای توس» در خیابان شهیدمؤمن ۱۰ در محله شهیدآقا مصطفیخمینی است.
این بافتن، خلقکردن و حس مفیدبودن تأثیری عجیب در روحیه آنها دارد. والدین و مسئولان کارگاه شاهد حال خوب بچههای استثنایی مرکز هستند. اما این روزهای شیرین و خوب تنها بخشی از این ماجراست؛ روزهایی هم هست که بچهها بدخلق میشوند، نکات پیچیده را یاد نمیگیرند و انرژی کافی ندارند. مربیها حال بچهها را درک میکنند.
برخی تمرکز کافی ندارند و زود خسته میشوند، برخی مشکلات جسمی و حرکتی دارند و.... حالا پساز گذشت این سالها مربیها قلق هر کدام را میدانند و میتوانند شرایط را کنترل کنند. مدیرعامل خیریه، همه این بالا و پایینها را با جان و دل پذیرفته است. تنها دغدغه فرشته، ولی زاده، نبود تجهیزات و امکانات برای اشتغالزایی بچههاست.
حالا تعداد دستگاهها کفاف تعداد زیاد هنرآموزها را نمیدهد و خرجشان با دخلشان نمیخواند. بچهها مجبورند نوبتی پشت دستگاهها بنشینند. آنها به مسئولان و نهادها هم امیدی ندارند و خیران هم مثل سابق پای کار نیستند.
نمایشگاه کوچک کنار سالن، تقدیرنامههای قابشده روی دیوار و دیگر چیزها نشان میدهد که پا به یک مرکز فعال و پرسابقه گذاشتهایم. مرکزی که اعضای آن با چنگ و دندان آن را سرپا نگه داشتهاند. تمام امید و انگیزه مدیر مرکز و مربیها همین بچههایی هستند که حالا در شلوغترین اتاق مرکز پشت دستگاههای فرتبافی نشستهاند. آرام و ساکت انگشتهایشان را بین نخهای رنگارنگ تکان میدهند و سعی میکنند کارشان را درست انجام بدهند.
هفت دستگاه چوبی بیشتر ندارند و به اجبار شیفتی کار میکنند. عدهای دیگر، منتظر روی صندلی گوشه اتاق نشستهاند. چشم از دستگاهها برنمیدارند. هر لحظه منتظرند کار یکی تمام شود تا بافتن را شروع کنند.
تنها مربی مرکز حالا بیشتر از بچهها از حضور ما خوشحال است. تمام هموغمش این است که ما هنر بچهها را ببینیم و درک کنیم. بین دستگاهها راه میرود و با زبان گرم و شیرینش بچهها را معرفی میکند.
سال۹۷ کارش را اینجا شروع کرده است. هنرمند فرتباف سازمان میراث فرهنگی استان خراسانرضوی بوده و در یکی از نمایشگاهها از غرفه بچهها بازدید کرده است. آن روز روحش را پیش بچهها جا میگذارد و بعد از گفتگو با خانم، ولی زاده یک هفته بعد کارش را در مرکز شروع میکند. درآمدی از این کار ندارد و تنها انگیزهاش عشقی است که به بچهها دارد.
خدیجه یونسزاده دو دستگاه فرتبافی خودش را هم به مرکز آورده است تا بچهها استفاده کنند. صفرتاصد این هنر را هم به آنها آموزش داده است. همسر او جوشکار است و چنددستگاه را هم او برای بچهها ساخته است. این دستگاهها تفاوتهایی با یکدیگر دارند و باتوجهبه محدودیتهای بچههای استثنایی مرکز ساخته شدهاند؛ مثلا یکی از بچهها از ناحیه پا دچار معلولیت است. برای او پدال را طور دیگری طراحی کردهاند تا راحتتر باشد.
او تکتک بچهها را میشناسد و با جزئیات معرفی میکند. کار سجاد بیستوچهارساله را نشانمان میدهد. از همه کمحرفتر است. روی دستگاه خم شده است، انگشتهای لرزانش را حرکت میدهد و سرش را بالا نمیآورد. خدیجهخانم او را پسر مؤدب و مهربان مرکز میداند. روی پارچه سفیدی که نصفهنیمه بافته است، دست میکشد: ببینید با چه دقتی این حاشیههای آبی را دوخته است؛ آدم کیف میکند!
سجاد با صدایی آرام بریدهبریده خودش را معرفی میکند. دو سال است که چند روز در هفته از مصلی تا بسیج۳۰ را پیاده طی میکند. وقتی به اینجا آمده است، چیز زیادی از فرتبافی نمیدانسته، اما مربی صبورانه همه نکات را به او آموزش داده است.
تا به اینجا یک متر و بیستسانت پارچه آشپزخانه بافته و رکورد بچهها را هم شکسته است. وقتی پای کار مینشیند، دیگر چیزی حواسش را پرت نمیکند. تمام عشقش بافت پارچه است. این میزان انگیزه و تلاش باعث شد که یک سال پیش با کمک خیران برای او دستگاه بخرند تا در خانه هم پارچه ببافد، اما مشکلات دیگری گریبانگیرش شد؛ «پارسال نخها خیلی گران شد. نخ نداریم تا چیزی بدوزیم. خانم، ولی زاده هم توی زحمت افتاده است»
یونسزاده کنار سجاد ایستاده است و میگوید: او پسر مهربان کارگاه ماست. به فکر هزینههای کارگاه هم هست و برای ما هم غصه میخورد.
روی دیوار روبهرو کاغذهایی را چسباندهاند. با دستخطی کودکانه روی یکی از آنها نوشته شده است: «آقای بهرامی عزیز! با خودت تکرار کن؛ من به خدا ایمان دارم. به لطف و رحمت او امید دارم. چون میدانم که اگر همراهم باشد به همه چیز میرسم.»
محمد بهرامی سخنران گروه است. برخلاف دیگر بچهها ابایی از حرفزدن ندارد. همان ابتدای ورودمان با بیان خوبش، مشکلات کارگاه را بازگو میکند، اینکه هزینه مواد اولیه سرسامآور شده است، دستگاهها جوابگو نیستند و....
یونسزاده آرام در گوشم میگوید که محمد گاهی بازیگوش و سربههوا هم میشود، گاهی نمیتواند از پس حملههای عصبی برآید و. یونسزاده به او گفته است که این جملههای امیدبخش را برای خودش یادداشت کند و روی دیوار بچسباند تا همیشه جلو چشمش باشد.
محمد بهرامی حالا نزدیک به چهلسال دارد. در مدرسه استثنایی درس خوانده است، اما به گفته مربی کارگاه، آیکییو بالاتری دارد. پارچهها را سریع و آسان یکی پساز دیگری میبافد. مدتی هم نجاری میکرده و میز و صندلی میساخته است. خودش، اما دلش میخواهد قاری قرآن باشد. چند آیه را هم از حفظ برایمان قرائت میکند.
والدین بچهها آن سوی ماجرا هستند. بچهها بعضا والدین همراه و همدلی دارند. مهری شجاعی یکی از این مادران است. همسر شهید است و سالها تک و تنها از یوسف نگهداری کرده است. یوسف همدم همیشگی مهریخانم است؛ «بچههای دیگرم همه سر خانه و زندگی خودشان هستند. یوسف برای من مانده. در کارهای خانه کمکم میکند، اما علاقه اصلیاش همین فرتبافی است. روزهایی که قرار است به کارگاه بیاید، سر از پا نمیشناسد.»
یوسف با عینک تهاستکانیاش به نخهای پیش رو چشم دوخته، روی دستگاه خم شده و تمام دقتش را به کار گرفته است تا کارش را درست انجام بدهد. او نزدیک به سه سال است که به این کارگاه رفتوآمد دارد. قبل از آن در مرکز دیگری پاکت کاغذی درست میکرده، کاری که برایش آسان و حوصلهسر بر بوده و خیلی زود از آن خسته شده است.
اما حالا عاشق این هنر است. تنها آرزویش این است که دستگاهی در خانه برای خودش داشته باشد تا مادرش را اذیت نکند؛ «به مادرم گفتم که از چوب و فنر تختم دستگاه بسازیم، اما مثل اینکه نمیشود. مادرم هر هفته من را از قاسمآباد به کارگاه میآورد و خسته میشود.»
مهریخانم اضافه میکند: قبلا محل کارگاه امامت بود و هر هفته چند روز یوسف به کارگاه میآمد، اما حالا مسیرمان دور شده است و هفتهای یک روز میتوانم او را به اینجا بیاورم.
در حال حاضر پانزدهنفر در کارگاه فرتبافی مشغول کار هستند، اما خانم، ولی زاده توضیح میدهد: مادران سرپرست بچهها هم میتوانند اینجا مشغول کار شوند. زلیخا کاشانی یکی از این مادران است. با لباسهای محلی بلوچی پشت یکی از دستگاهها نشسته است. پسرش هم درکنار او پشت دستگاه دیگری مشغول کار است. داستان زندگی زلیخا و مسیری که تا به اینجا طی کرده، پر از پستی و بلندی است.
او روزهای سختی را پشت سر گذاشته است. ساکن شهرک شهید باهنر است، همسرش فوت کرده و او با کارگری، زندگی خودش و پسر معلولش را پیش میبرد. زادگاهش زاهدان است، پس از فوت همسرش برای مدتی به زادگاهش برگشته، اما به قول خودش آنجا زندگیاش «گذران نشده» و دوباره برگشته.
او بهتازگی با این کارگاه آشنا شده، خیلی زود فرتبافی را یاد گرفته و تا به اینجای کار، شش حوله آشپزخانه بافته است. میخواهد حوله حمامی هم ببافد، مدتی اینجا بماند و بعد اگر توانست، کارگاه خودش را تأسیس کند.
آن طرف سالن مرکز، کارگاه خیاطی قرار گرفته است؛ اتاقی که مادران خیاط آنجا مشغول کار هستند. شکوه هروی مربی کارگاه است. سالها در هنرستانهای دخترانه مربی بوده است. اما همیشه دلش میخواسته کار جهادی و نیکوکارانه انجام بدهد. یکسالونیم پیش، پساز بازنشستگی با پرسوجو این مرکز را شناخت.
خانم، ولی زاده از ایده او برای راهاندازی کارگاه خیاطی برای مادران استقبال کرد. حالا چهارنفر در این کارگاه مشغول کار هستند و از پیرهن مردانه تا دمکنی آشپزخانه میدوزند. بیشتر فروششان هم مربوط به نمایشگاههاست. آنها هم از نبود امکانات کافی در این کارگاه گله دارند. شکوه هروی میگوید: این چرخهای خیاطی همهاش تزئینی است. عملا کار خاصی نمیتوان با آنها انجام داد. سعی میکنیم همهچیز را دستی بدوزیم.
فاطمه عبیدی یکی از خیاطهای ماهر این کارگاه است. او سرایدار مرکز هم هست و دو فرزند معلول دارد. یکی از پسرهایش در اتاق بغلی مشغول فرتبافی است؛ «دو سال پیش فقط الفبای خیاطی را بلد بودم، اما حالا به لطف خانم، ولی زاده و خانم هروی میتوانم هر چیزی بدوزم.»
فرشته، ولی زاده در طول مدت گزارش همپای ماست و بخشهای مختلف خیریه را با حوصله و آرامش معرفی میکند. او برای راهاندازی تکتک بخشهای خیریه و اضافهشدن هر وسیله و تجهیزاتی خون دل خورده است. او سالها در اداره آموزشوپرورش کودکان استثنایی استان مشغول به کار بوده و پس از بازنشستگی تصمیم به تأسیس این خیریه گرفته است. همه سالهای زندگیاش را با این بچهها گذرانده است.
خودش میگوید: از سال۹۶ که خیریه راه افتاد، تمام هم و غمم امور مرکز شد. یک پایم مرکز است، پای دیگرم ادارات مختلف.
تمام تلاشش این است که با همه ارگانها و نهادها ارتباط بگیرد تا شهر برای حضور این قشر بستر مناسبتری باشد؛ «وحدت رویه بین ارگانها وجود ندارد. هیچ نهادی توجه خاصی به این قشر جامعه نمیکند. چرا خیابانها برای رفتوآمد بچهها مناسبسازی نشده است؟ چرا کارگاههای صنایع دستی برای این بچهها در سطح شهر وجود ندارد؟»
از ابتدای تأسیس مرکز تا به امروز ۶۳ نفر اینجا آموزش دیدهاند. آنها پذیرای همه افراد با هر نوع معلولیت جسمی و ذهنی هستند.
پیش از شیوع کرونا هشتکارگاه دیگر هم داشتهاند؛ شیرینیپزی، قالیبافی و.... حالا همین دو کارگاه باقیمانده را با چنگ و دندان سر پا نگه داشتهاند. ولی زاده، اما فرتبافی را بهترین مهارت برای آموزش به این قشر میداند؛ «جوان توانیاب ما از پیچیدگی کار خسته میشود و فرتبافی یکنواختی لازم را دارد. ساده و بیخطر هم هست.»
فرشته، ولی زاده در پایان، مهمترین مشکل کارگاه را نداشتن بازار فروش میداند؛ اینکه روزبهروز اوضاع اقتصادی نابسامانتر شده و حالا خرجشان بیشتر از دخلشان است. حالا هیچ درآمدی از بافت این پارچهها ندارند و به هر فرتباف هم چهاربرابر بیشتر دستمزد میدهند تا بچهها امیدشان را از دست ندهند. کارگاه فقط با وجود خیران سر پا مانده است و به همکاری نهادها هم امیدی ندارند.
* این گزارش دوشنبه ۲۲ آبانماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۴ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.